سوغاتی مشهد
از مشهد که برگشتی کلی به بابایی اصرار کردیم که تو رو خدا سحر رو بیارین پیش ما. صبح خاله الهام منتظرت بود که بری شرکت و بعد بیای پیش ما. ولی بابایی وارد شرکت شد، بدون سحر. خاله الهام حالش گرفته شده بود. بابا داریوشت هم که دید خاله الهام خیلی ناراحته، به هر سختی هم که بود،اومد دنبالتون و بالاخره اومدین خونه ما. هنوز نرسیده، تمام سوغاتی هایی که با مامان جونت خریده بودی رو ریختی وسط سالن و تقسیم کردی بین ما ٤ تا.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی