سحرسحر، تا این لحظه: 20 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

سحر آبجی کوچیکه من

کیف

اوایل تابستون امسال بود که بابات آوردنت خونه ما. صبح تا عصر که کلی با هم بازی کردیم. اون روز خیلی نتونستی با احسان باشی چون دوستاش اومده بودن اینجا و تو اتاق بودن. دلت هوای بیرون کرده بود، خیلی دوست داشتی بری پارک ولی شرایط جور نبود. بالاخره خاله لیلات که اغلب نمیتونه خواهش هات رو رد کنه بهت گفت: پارک باشه برای یه روز دیگه، بریم حافظیه. در حال لباس پوشیدن بودیم که یک دفعه شما گفتی من هم روسری میخوام. هر چی ما  میگفتیم روسری اندازه شما نداریم، گوشتون بدهکار نبود. وقتی دیدی چاره ای نیست تا من کیفم رو برداشتم، فیلت یاد هندوستان کرد و گفتی کیف میخوام، از اونجایی که باز هم کیف مناسب شما نداشتیم.مجبور شدم کیف خودم رو بهت بدم، هم چی...
26 شهريور 1390

سحر شیرین زبون

سحر کوچیکه ی ما با اینکه خوندن و نوشتن بلد نیست یک سال ونیم، دو ساله که  داره در برنامه کودک رادیوی استان فارس کار میکنه.اسم برنامه شون تا عید امسال بچه هاسلام بود.اما سال٩٠ به ٢تا برنامه تقسیمش کردن و اونی که سحر خانم توشه اسمش گلدونه ها هست. تو برنامه شعرمیخونه و نقش بازی میکنه، یه همکار هم داره که اسمش عسله. کارکنان ومجری برنامه سحر رو به خاطر حرف زدن و شیرین زبونیش خیلی دوست دارن.   البته الان حدود ١ هفته است که جای سحر جون تو برنامه خالیه، چون با مامان و داداشش رفته پیش امام رضا(ع). قبل از رفتن زنگ زد به مامانم که خاله تو رو خدا بگو براتون چی بخرم؟؟  ...
26 شهريور 1390

خواب و فارغ التحصیلی

تا حالا از خوابت عکس نذاشتم.                      میخوام از این به بعد از زوایای مختلف ازت عکس بگیرم که وقتی بزرگ شدی ببینی از شب تا صبح 360 درجه دایره رو دور میزنی.        عجالتا این دفعه که خیلی ناز خوابیده بودی رو تماشا کن تا سر فرصت خاله پروژه عکاسی خواب رو  شروع کنه. قربون اون لب خوشگل و کوچیکت برم. لبات همینطوری کوچیکه چه برسه توی خواب.                           &nbs...
26 شهريور 1390

سوغاتی مشهد

از مشهد که برگشتی کلی به بابایی اصرار کردیم که تو رو خدا سحر رو بیارین پیش ما. صبح خاله الهام منتظرت بود که بری شرکت و بعد بیای پیش ما. ولی بابایی وارد شرکت شد، بدون سحر. خاله الهام حالش گرفته شده بود. بابا داریوشت هم که دید خاله الهام خیلی ناراحته، به هر سختی هم که بود،اومد دنبالتون و بالاخره اومدین خونه ما.         هنوز نرسیده، تمام سوغاتی هایی که با مامان جونت خریده بودی رو ریختی وسط سالن و تقسیم کردی بین ما ٤ تا.                                ...
25 شهريور 1390

سبیل شاه عباسی

روزی که داشتم با ملیکا بازی میکردم. خوابم گرفت، تا رفتم روی تخت خاله الهام بخوابم. شیطنتش گل کرد و اینقدر روی عکسم شکلک گذاشت تا آخر سبیله به دلش نشست.                              ...
13 شهريور 1390

عینک آفتابی

یه روز  در اردیبهشت امسال تو رفته بودی برای مصاحبه مدرسه امام رضا که بعدش با هم رفتیم  باغ آقای کاظمی. اون روز عینک آفتابی من رو صاحب شدی و هی باهاش ژستهای خوشگل برای عکس گرفتی. خداییش خیلی هم بهت میاد خاله، قابل نداره. مبارکت باشه. در ضمن باد خوبی هم میومدطوریکه همش بادموهات رو میبرد.                                                          ...
11 شهريور 1390

بدون عنوان

سلام سحر خوشگل من، سحر جونم من و خاله الهام و خاله لیلا تصمیم  گرفتیم برات یه وبلاگ خوشگل بسازیم و توش از شیرین زبونی ها و خاطرات تو بنویسیم تا وقتی بزرگ شدی این ها رو بخونی و بدونی که چقدر مامان و بابات برای خوب بزرگ شدن تو تلاش کردن و چقدر برای ما عزیزی.       این یه هدیه است از طرف ما، که امیدوارم خوشت اومده باشه. ...
18 مرداد 1390