کیف
اوایل تابستون امسال بود که بابات آوردنت خونه ما. صبح تا عصر که کلی با هم بازی کردیم. اون روز خیلی نتونستی با احسان باشی چون دوستاش اومده بودن اینجا و تو اتاق بودن. دلت هوای بیرون کرده بود، خیلی دوست داشتی بری پارک ولی شرایط جور نبود. بالاخره خاله لیلات که اغلب نمیتونه خواهش هات رو رد کنه بهت گفت: پارک باشه برای یه روز دیگه، بریم حافظیه. در حال لباس پوشیدن بودیم که یک دفعه شما گفتی من هم روسری میخوام. هر چی ما میگفتیم روسری اندازه شما نداریم، گوشتون بدهکار نبود. وقتی دیدی چاره ای نیست تا من کیفم رو برداشتم، فیلت یاد هندوستان کرد و گفتی کیف میخوام، از اونجایی که باز هم کیف مناسب شما نداشتیم.مجبور شدم کیف خودم رو بهت بدم، هم چین با این کیف حال میکردی که نگو.حالا میخوام عکسهای اون روزت رو که با کیف ژست گرفتی بذارم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی